ظِلاَلُ ثُقُوبِكِ.. تَيَقَّظَتْ مِنْ مَكَامِنِهَا
تَتَجَنَّى عَلَيَّ
تَعَرَّجَتْ فِي أَزِيزِ سَقِيفَةٍ مَتَأَهِّبَةٍ لِلْمَشَاكَسَةِ
لكِنَّهَا.. تَرَهَّلَتْ ذَائِبَةً
عَلَى مَرْمَى صَهِيلِكِ الْمَوْشُومِ بِالنَّدَى
وَمَا فَتِئَتْ تَدُكُّ
أَمْوَاهَ نَارٍ انْتَصَبَتْ أَطْيَافًا
عَلَى رِمَالِ الآهِ.. وَمَا هَجَعَتْ
نَاطُورُ الدُّجَى
بَاغَتَنِي بِإِفْكِ طُقُوسِ تَسَكُّعِهِ الْمُتَطَفِّلِ
خَلْفًا دُرْررررر ... اسْتَدِرْ حَيْثُكْ
أَنْتَ وَغَدُكَ الْفَضْفَاضُ فِي غلاَلَتِهِ
بَدِيدَانِ.. رَمِيمَانِ!
اُنْظُرْكَ لَبْلاَبًا مَنْسِيًّا
لَمَّا يَزَلْ يَكْتَظُّ بِالْقَيْظِ
فِي صَحَارَى مَاضٍ تَحَلْزَنَ بِالْحُزْنِ
هَا ضَفَائِرُ نَخْلِكَ
الْتَهَبَ فَجْرُ تَمْرِهَا
فِي سَرَاوِيلِ دَهْرِ ضَارٍ
ونَشِيدُكَ الْخَاشِعُ
كَمْ شَعْشَعَ مُتَفَيْرِزًا
مُرَفْرِفًا
هَا قَدْ شَاطَ نَبْضُهُ
عَلَى جُسُورِ تَلَعْثُمٍ مُتْخَمٍ بِالتَّفَتُّتِ
يَا أَيُّهَا الْبَحْرُ الْعَارِي
مِنْ مَوْجِكَ الْوَثَّابِ
أَلْقِ مَا بِرَحْمِ تَبَارِيحِكَ
مِنْ أَصْدَافِ مُحَالٍ.. لَمْ تَكْتَمِلْ بِمَعْبُودَتِكِ
أَيَا سَاهِيَ الْقَلْبِ هَوًى..
هَوَسًا
كَمْ يَقْتَاتُكَ يَمُّ الإِسْهَابِ
وَتَتَدَلَّهُ وَاجِفَا!
مَرَايَا عَزَاءٍ تَوَعَّدَتْكَ مُقَهْقِهَةً
أَشْعَلَتْ أَدْغَالَ أَضْلُعِكَ بِالإِعْيَاءِ
وَاسْتَنْزَفَتْ أَغَارِيدَ قَلْبِكَ النَّحِيلٍ!
لِمَ حَبَّرَتْكَ زَمَنًا بَهْلَوَانِيًّا
شَفِيفَ وَحْدَةٍ
كَسِيفَ تَرَنُّحٍ
عَلَى حَافَّةِ مَعْقَلٍ مُعَلَّقٍ؟
من ديوان (رحلةٌ إلى عنوانٍ مفقودٍ)
**
پاسبان تاريکي
ترجمة الشاعر والكاتب الإيراني- جمال نصاري
از کمين گاه هايشان سربرآورده اند سايه هاي سوراخ هايت
بر من افترا مي کنند
در صداي سقيفه اي که آماده ي اختلاف است عروج کرد
ولي ذوب شده، سقوط کرد
بر مکان شيهه ات که به شبنم خالکوبي شده است
همين که مي کوبيد
آب هاي آتشي که همچون طيفي ايستاده است
بر شن هاي افسوس و آرام نگرفت
پاسبان تاريکي
مرا غافلگير کرد با آيين هاي ولگردي و کودکانه اش
به عقب برررررگرد... همان جا که هستي، دور بزن
تو و فرداي پر زرق و برق با غل و زنجيرش
با کرم هاي ... سست!
به تو مي نگرم همچون گياه گم شده
و همچنان به گرما مملو است
در صحراهاي گذشته اي که اندوهگين اند
گيسوان نخل هايت
سپيده دم خرماهايشان ملتهب شده است
در شلوارهاي روزگار وحشي
و سرود متواضعت
فَيروز گونه و پرتکاپو
درخشان شد
رگ آن جنبيد
بر پل هاي زبان گرفته و مملو از ويراني
اي درياي عريان
از موج جهنده ات
نورانيتي در رحم سختي ها
از صدف هاي غير ممکي که در معبودت کامل نشده است
اي قلب عاشق و سر در گريبان
تا کي درياي گستردگي
تو را هوسناک مي برد
و قلب تپنده و آويزان
آيينه هاي سوگواري اي که قهقهه کنان تو را تهديد مي کند
گياهان سينه ات را با بيماري شعله ور کرد
و نغمه هاي قلب لاغرت را خسته کرد
چرا روزگار پهلوانانه اي تو را نگاشتم
تنهايي گوارا
پنهاني تلوتلو خوران
بر کناره ي زندان آويزان هستی؟
ليست هناك تعليقات:
إرسال تعليق